زندگی متفاوتی را تجربه میکنم. روزهایی که اگر افسارشان را در دست نگیرم به روزمرگی کامل میکشانندم...کارهایی که پیش از این هیچ جایی در برنامهی روزانهام نداشتند حالا باید به دست خود انجام دهم.
تنها زندگی کردن را همیشه دوست دارم. لحظههایی که در اوج خستگی باید کشان کشان خود را به جایی برسانی...خستگی و کلاس و درسهای فردا توجیحی برای نشستن لباسها نیست. وقتی گرسنه هستی کنکور فوق لیسانس معنا ندارد...وقتی صبحها دلت میخواهد 10 دقیقه بیشتر بخوابی هیچکس نیست که با نگرانی بالای سرت بیاید و بگوید: (لادن دیرت نشه.) شاید برای همین است که تا موبایل آلارم میدهد مثل فنر از جا میپری... با همهی اینها وقتی میبینم کارها انجام شده و همه چیز مرتب است حس خیلی خوبی پیدا میکنم. این جور وقتهاست که زیر پتو میخزم و از روی میز ِ کوچک ِ کنار ِ تخت کتابی برمیدارم...
از ناامیدی به امید از شادی وصف ناپذیر به اشک...نوسانهای پیاپی میان مثبت و منفی روزهایم را رنگ میزند. گاهی تنها صفر مطلق هستم، خالی از هر گونه حس و فکر.
میدانی تلاش برای اثبات یعنی چه؟ میدانی چنین تلاشی چقدر فرساینده است؟
نمیدانم چگونه توضیح بدهم. گاهی توضیحش برای خودم هم سخت است. تا قلم برمیدارم که شروع به نوشتن کنم همه چیز مخلوط میشود. صداها، رنگها،تصاویر و هزاران حسی که همراهشان هست قاطی میشوند و میخواهند نوشته شوند....و من گم میکنم...پیدا میشوم و درمییابم که هنوز حس اصلی را ننوشتهام!
-----------------
در تنهایی برای خود شام میپزم...تلفن زنگ میزند، با عجله زیر غذا را کم میکنم و به سمت تلفن میروم. یکی از آشنایان پشت خط است بعد از احوال پرسیهای معمول میپرسد که چه میکنم، میگویم که مشغول پختن شامم. با تعجب و ناباوری میپرسد: " مگه فمینیستها هم غذا میپزن؟" !!!! میخواهم با بیحوصلگی چیزی بگویم یا با خنده سر و ته قضیه را هم بیاورم اما یک لحظه به خود میگویم بگذار جدی برایش توضیح بدهم که یک فمینیست هم گرسنهاش میشود و در نتیجه باید غذا درست کند و بخورد. میگوید: " من فکر میکردم شماها توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزنین." !! حوصله ندارم اما باز چیزی در درونم سیخونک میزند که توضیح بده!! میگویم: " کارهای خانه را باید با کمک هم انجام داد. وقتی من میگویم کار ِ خانه وظیفهی زن نیست به این معنا نیست که زن نباید در خانه هیچ کاری بکند بلکه به این معناست که همه باید همکاری کنند و این بار به دوش یک نفر ــ زن یا مرد ــ نیافتد. عقیدهی من این است که همه باید برای زیبایی و تمیزی و راحتی محیط زندگیشان تلاش کنند نه این که یک نفر از صبح تا شب بشورد و بسابد و دیگران بخورند و بخوابند و فکر کنند که مادرشان یا همسرشان وظیفهی طبیعی خود را انجام میدهد. "
--------------------
چشمانم را آرایش میکنم ــ همیشه از این کار لذت میبرم ــ دوستی خیره نگاه میکند و سر تکان میدهد. وقتی با تعجب نگاهش میکنم میگوید " توام مثل اینا شدی؟؟ توام خودتو رنگ میکنی؟ " خونسردیام را به زور حفظ میکنم و میگویم : " آرایش چشم را دوست دارم و این هیچ ربطی به بهرهکشی ندارد. من برای خودم این کار را میکنم." .........ناگهان حسی منفی در درونم میجوشد، چرا برای طبیعیترین مسائل هم باید توضیح داد؟ تنها تنها برای اینکه فردا همین آدم ننشیند و بگوید فمینیستی را دیدم که خودش را رنگامیزی میکرد یا غذا میپخت یا موهایش های لایت بود و به خیال خام خودش فکر کند که پس فمینیستها همه چنیناند و چناناند!!! چرا باید هر بار توضیح بدهم که پیروی از قالبهای از پیش تعیین شده و کالای جنسی بودن با زیبا بودن یا آرایش کردن و لباس شیک پوشیدن متفاوت است.
--------------
میشناسمش...روشنفکر و با سواد ...گیلاس به دست به سمتم میآید و میگوید که میخواهد مرا به دوستانش معرفی کند. میگویم جان خودت امشب مرا از بحث معاف کن که اصلن حالش را ندارم...میخندد و دوستانش را معرفی میکند. بعد از چند دقیقه صحبت یکی از دوستانش میگوید: " فلانی گفته که شما طرفدار حقوق زنان هستید. درسته؟ " با سر تایید میکنم. در دل خدا خدا میکنم که بحث را بیخیال شود....دوستی دیگر با نیشخند شیطنت آمیزی میگوید " مگر زنان حقی هم دارند که بخواهند از آن دفاع کنند؟ " حوصلهی مسخرگی اینها را ندارم، بلند شده و دور میشوم...دور ...
-----------------------
با خوشحالی فکر میکنم همهی تارهای مزاحم را پاره کردهام...میاندیشم که از این پیلهی تاریخی و ریشههای پوسیدهی ذهنی رهایی یافتهام...به پاهایم دست میکشم و به یاد میآورم که روزی چقدر زنجیرهایم سنگین بود.....در همین لحظههاست که لکهها ظاهر میشوند و به یادم میآورند که همهی کلیدها دست من نیست. لکههایی که در خصوصیترین جنبههای زندگی هم وارد میشوند و میخواهند منصرفت کنند. اما تو برای این قالبها ارزشی قائل نیستی. هیچ کس حق نخواهد داشت چارچوب ذهنی خود را به تو تحمیل کند. ...
تو همه را میدانی اما این اغتشاش...این آشفتگی ذهنی و عدم تمرکز هیچ کجا رهایت نمیکند. دستها ...لبها...چشمها...بیحواس و دور....آنقدر که خودت به خنده میافتی از این حواس پرت و چشمان نگرانی که میدانند باز در فکری...
نگاهش میکنی و به خود میگویی او به خاطر توست که اینجاست...به خودت التماس میکنی که خوشحال باش...به چیزی فکر نکن...نگرانی ایجاد نکن...آخر لعنتی کمی روی این لحظهها تمرکز کن...
---------------------------
پ.ن: باز هم آن چه میخواستم ننوشتم.یعنی این آشفتگی نگذاشت که بنویسم. همه چیز قاطی پاتی شد.
درد همان درد است ...
2 خط سیاه بالا و پایین چشمها که امتدادشان از گوشهی دو چشم پیداست. دختر در آینه به خود نگریسته و اخمها را در هم میکشد ـــ سرخی چشمها را با این خطوط سیاه نمیتوان پنهان کرد ــ ...لکههای قرمز صورتش را به خوبی با کرم پودر پنهان میکند، برس را روی رنگ قرمز ـ قهوهای چپ و راست میبرد و هالهای کمرنگ روی گونهها ظاهر میشود...رژ لب تیره لازم است تا زخمهای روی لب پنهان شوند ــ یادش نمیآید چه وقت با دندان به جان پوست لبش افتاده ــ ... کمی از آینه فاصله میگیرد، با حواس پرتی به سر تا پای خود نگاهی میاندازد و سعی میکند مثل تصویر زیبا و شاداب باشد...
شلوار برمودای آبی روشن...مانتوی مشکی کوتاه...شال زرد و نارنجی...کفشهای اسپرت نارنجی...
دم در نگاهی به آینهی راهرو میاندازد و اشک در چشمان سیاهش حلقه میزند. لعنت به این چشمهای نافرمان...
...بوقها...صداها و دستهایی که گاه به گاه لمسش میکنند...کسی در گوشش نجوا میکند " چند میگیری؟ " ...سرش خالیست...خالی ِ خالی ِ خالی ...حتی یادش رفته که همیشه گارد میگرفته و آمادهی دفاع از خود بوده...
لرزش موبایل را توی جیب شلوار حس میکند...باز کسی میخواهد بداند کجاست...چه میکند...کی میآید...باز کسی نگران روسپیهای ریشدار و دم کلفت توی خیابان و اخلاق تند اوست...
رهایش کنید...شما را به خدا رهایش کنید...لحظهای آرامش...ثانیهای سکوت و مرگ... اگر بگذارید مدتهاست که نیازمندش است.
برای امضا و حمایت اینترنتی از کمپین " یک میلیون امضا " به این آدرس مراجعه کنید:
فعالان جنبش زنان در تدارک کمپین " یک میلیون امضاء برای تغییر قوانین تبعیضآمیز "
این کمپین که در راستای پیگیری قطعنامه تجمع 22 خرداد ، از سوی جمعی از فعالان جنبش زنان تدارک دیده شده است، تلاشی وسیع برای تغییر قوانین ناعادلانه و زن ستیز است و در نظر دارد با جمع آوری یک میلیون امضاء، فراگیر بودن این خواسته در لایه های مختلف جامعه را اعلام کند.
ماهواره روشن است، یکی از همان برنامهها که سازندگانش همیشه دچار توهماند و دائمن از آزادی و دموکراسی حرف میزنند...برنامههای مسخرهای که باید نام همهشان را (( چه کسی بهتر فحش میدهد؟؟)) گذاشت!!! ...آقایی از شیراز زنگ میزند که : (( مشکل ما ایرانیان فقط با مداخلهی نظامی آمریکا و جنگ حل میشود.)) ......کنترل را پرت میکنم...فریاد میکشم...اشکهایم سیل آسا جاری میشوند...چگونه کسی میتواند در آرزوی جنگ و ویرانی کشور و کشته شدن مردمش باشد؟؟...در تصورم نمیگنجد...تا چه حد ؟ آخر حماقت تا چه حد که فاجعهی 8 ساله را نادیده بگیری و آرزوی خون و آتش کنی؟ از میان خون و آتش چگونه دموکراسیای میتواند زاده شود؟ اصلن نگاهی به عراق و افغانستان کردهایم؟...یاد حرفهای دوستی میافتم که خانوادهاش ساکن بغداد بودند...تنم میلرزد از تصور...حتی از تصورش...
مگر نه این که برای هر حرکتی ابتدا باید نیازش را حس کرد؟ وقتی نیاز پیدا شد کم کم جنبش نیز آغاز خواهد شد. ما نیازی به دموکراسی کثیف اهدایی نداریم.
من از این تفکر جنگ طلب میترسم...درکش نمیکنم...این یک نفر نمایندهی جماعتیست که متاسفانه این روزها امثالشان را زیاد میبینم. نمیدانم اینها چگونه میاندیشند. لابد فکر میکنند چون در مناطق مرزی زندگی نمیکنند به گاه جنگ خطری تهدیدشان نمیکند، یا چه میدانم شاید برایشان خیالی نیست (( آتشی بیافروز و بار سفر ببند))!!!... شاید هم به هیچ چیز فکر نمیکنند...نمیدانم............نمیدانم.
------
" زندگی، جنگ و دیگر هیچ " اثر اوریانا فالاچی را میخوانم ــ این کتاب مشاهدات عینی او در جنگ ویتنام است ــ آن قدر گریستهام که صورتم ورم کرده.خواندن حرفهای دل ویتنامیهایی که چیزی به نام آزادی به یاد ندارند و آمریکاییهای که بیانگیزه و برای هدفی بیمعنا میجنگند به دور از تبلیغات رسانهای و این قبیل شلوغ بازیها، نکتهی جالب این کتاب از دید من است.
حس ترس همه جا هست، حتی کسی که اسطورهی جنگ میخوانندش از ترسهایش میگوید، از کشتن برای کشته نشدن و تصاویر..... پنهان شدن سربازان زیر جنازهی رفقایشان برای در امان ماندن از تیر اندازی دشمن ...شکنجهها و ...
-------
چگونه میتوان در آرزوی جنگ بود و یا حتی به جنگ به عنوان یک راه حل فکر کرد؟
----------
من برگشتم...همه چیز توی خونه ی جدید رو به راه ِ و من دوباره آرامش نسبی برای خواندن و نوشتن رو به دست آوردم. دلم برای این محیط خیلی تنگ شده بود.
مجالی برای نوشتن نیست. از صبح تا دو ساعت از نیمه شب گذشته مشغول کار هستیم. از گرفتن کارتن از این مغازه و آن فروشگاه تا تفکیک وسیلهها از هم و چیدنشان. بعد از همهی اینها چسباندن درب کارتنها میماند و طناب پیچ کردن ِ بستههای سنگین. من هم خودکار و دفترچه به این دست و ماژیک در دست دیگر روی کارتنها شماره میزنم و محتویاتشان را در دفتر یادداشت میکنم...
*
ای کاش همه چیز را میشد در کارتن چید!! مجبور شدم تابلوهای نقاشی را با بدبختی و دست تنها بسته بندی کنم...نمیدانم چرا کسی کمکم نکرد؟؟ شاید چون من کشیده بودم انتظار داشتند خودم بسته بندی کنم!! یک عالم بابت بزرگی و نامتناسب بودن اندازهشان به خودم لعنت فرستادم...
*
بسته بندی چینیها را دوست داشتم.
*
از شما چه پنهان موقع بسته بندی کتابهایم یک عالم گریه کردم. حس خیلی بدی داشتم...انگار.......انگار میخواستم بچههایم را پیش غریبه بگذارم...الان هم که مینویسم ناخودآگاه اشکم جاری میشود...از فکر اینکه 2 سال رهایشان کنم آن گوشه و خودم به اهواز بیایم دلم خون میشود... یکی یکی همهشان را بوسیدم...مامان و (گ) میخندیدند...مامان گفت کتابهایی را دوست داری پیش خودت نگهدار...نمیدانست که همهشان را دوست دارم...
*
نتوانستم شعرها را رها کنم هر چه کتاب شعر داشتم گذاشتم بماند اهواز برای خودم، به اضافهی کتابی که 1000 بار خواندماش و هنوز عاشقش هستم ((نامه به کودکی که هرگز زاده نشد)) ...
*
تا به حال نمیدانستم لبههای کارتنها این همه تیزند! همه جای دستم زخمی شده.
*
نوستالژیک شدهام...دل کندن از خانهای که تویش بزرگ شدهای سخت است.
*
بعضی کارها هست که دلم میخواهد تا میشود به تعویق بیافتد، یکیشان کندن اشعار از روی دیوارهای اتاقم است.
*
همه چیز جمع شده...وضعمان خیلی خندهدار است. هر چه میخواهیم توی کارتن در کارتن هم بسته و طناب پیچ است! غذا خوردنمان سوژه شده...بشقابها و قاشق و چنگال دیدنی هستند...به قول مامان این ظرفها را همین چند روز استفاده میکنیم بعد میگذاریم دم ِ در!!! حالا خودتان حساب کنید...دیس نداریم...ظرف میوه خوری نداریم...پارچ نداریم...لیوانها برداشته شدهاند و چند لیوان که قبلن جای شکلات صبحانه و عسل بودهاند جایشان را گرفته!!! آخخخخ نمیدانید این لیوانهای موقت چه وزنی دارند!!!
*
خانه را که میبینم دلم میگیرد...خالی و پُر...
میدانی...
ما خط خطی شدهایم.
اما محو، هرگز.
این هزار و یک شب نقطهی پایان خواهد داشت...خواهی دید!
خواندن مطالب این وبلاگ را به همه توصیه می کنم:
نوشتی تو نمیدانی...نمیدانی که هر شب تا صبح چهرهاش خیس ِ خون دور اتاق میچرخد و دیوانهام میکند. نمیدانی سه سال است که هر شب در آغوشش میگیرم و زار میزنم.... سه سال ... که هر شب روی دستهایم جان میدهد. ...
دلم میخواهد برایت بنویسم : کاش من هم لحظهی آخر پیشش بودم...آن همه کبودی و خون...آن همه سکوت...ای کاش میتوانستم کنارش باشم...ببوسمش...دستهایش را در دست بگیرم و ...
چرا هیچ وقت نتوانستم به کسی بگویم؟..... بگویم که این گودال چقدر عمیق و سیاه است...چرا هیچ وقت نتوانستم از آن هفتهی شوم سراسر باران با کسی سخن بگویم؟ ....چند روز است؟ چند ماه؟ به سال کشیده یا نه؟ ....این محکومیت ِ سکوت چه بود که برای خودم بریدم؟
2..5...5...0....اشک در چشم و سرب در گلو گوشی را سر جایش میگذارم.... به فرض که او خانه باشد، به فرض که بخواهد گوش کند، توان گفتناش در من نیست....
قفسهی سینهام درد میکند ...تلفن زنگ میزند، انگار زنگهایش تمامی ندارند، میگویم به جهنم هر که هست بگذار باشد...هیچکس نیست که بخواهد از هفتهی سیاه ِ سراسر باران بپرسد...هیچکس نمیگوید چرا خوابهایت پر از لکههای کبود و آسمان سرخ رنگاند...
مینویسی : تو درک نمیکنی...تو تجربه نکردهای که بدانی من چه میگویم.....
آنقدر جواب نمیدهم که فکر میکنی خوابم برده...مینویسی خوش به حالت که اینقدر راحت خوابت میبرد....
چرا هیچوقت نتوانستم بگویم؟ چرا همه خط خوردند و من ماندم و تصاویری که هر چه خود را به در دیوار کوفتند هرگز راه به بیرون نیافتند؟
1ـ ) نوار غزه...نوار غزه؟......فلسطین؟...اسرائیل...بمب...موشک...دیوار حایل...صهیون...چند سال است که این لغات را میشنویم؟ هر روز در هر بخش خبری، با عکس و فیلم و مصاحبه و...
در خبر ساعت 14 مصاحبههایی نشان میداد که در آن مصاحبهشوندگان بر ادامهی مبارزه تا آزادسازی قدس تاکید میکردند. با شنیدن نام "قدس" یک لحظه جا خوردم انگار بعد از این همه سال فراموش کرده بودم که مبارزه به ظاهر و شاید در حقیقت بر سر چه بوده و اکنون بعد از این همه سال زجر و عذاب و بدبختی نمیدانم هنوز آزادی "قدس" حرف اول را میزند یا نه؟
از ظهر تا همین حالا که این مطلب را مینویسم فکرم مشغول این قضیه است که اینها بعد از این همه سال هنوز به خاطر "قدس" میجنگند یا این هدف زاییدهی سیاستهای بیسرو ته حکومت و رادیو و تلویزیون ماست؟
فکر میکنم شاید در ابتدا قضیه آزادسازی "قدس" مطرح بوده اما مطمئنن در طی زمان رنگ باخته و در حال حاضر ممکن است اصلن چنین چیزی مطرح نباشد. من نه سیاستمدارم و نه دانش کافی در این زمینه دارم اما هر چه فکر میکنم میبینم مبارزه با همچین هدفی نمیتواند خیلی به طول بیانجامد و امروز با گذشت این همه سال آنچه که باعث مقاومت و ادامهی این روند از سوی فلسطینیان میشود باید چیزی غیر از "قدس" باشد.
----------------------------
2ـ ) در طی این چند سالی که وبلاگ میخوانم و مینویسم بارها و بارها پتیشنهایی برای اعتراض به نقض حقوق بشر امضا کردهام. فرقی نمیکرده حقوق بشر در کجای دنیا نقض شده باشد اما....به یادم نمیآید حتی 1 پتیشن برای اعتراض به تجاوزات اسرائیل و نقض حقوق بشر در گوشهای از دنیا که دهها سال است درگیر جنگ میباشد امضا کرده باشم. چرا؟؟ به نظر شما دلیلش این نیست که من و ما حساسیتمان را نسبت به فلسطین از دست دادهایم؟ آن قدر این همه سال هر روز شنیدهایم که ارتش فلان به فلان جا حمله کرد و این قدر فلسطینی کشته و زخمی شدهند دیگر برایمان عادی شده و گوشهایمان به صورت کاملن غیر ارادی این فجایع تمام نشدنی را ناشنیده میگیرند، آنقدر که اگر به مغزمان فشار هم بیاوریم یادمان نمیآید گزارشگر چه گفته یا تصاویر چه بودند!
این کم و کم شدن و سپس نابودی حساسیتها مرا میترساند. فراموشی و عادت کردن به فاجعه چیزیست که خیلیهایمان داریم دچارش میشویم و اینجا دیگر تنها بحث فلسطین نیست.
----------------------------
پ.ن: نسیم جان اگر این پست را میخوانی بگو چه بلایی به سر وبلاگت آمده؟ نکند....