ترانه‌ای در تاریکی

آن که جایگاهش را شناخت/ چگونه می‌شود جلویش را گرفت؟

ترانه‌ای در تاریکی

آن که جایگاهش را شناخت/ چگونه می‌شود جلویش را گرفت؟

شرح غیبت!

 

زندگی متفاوتی را تجربه می‌کنم. روزهایی که اگر افسارشان را در دست نگیرم به روزمرگی کامل می‌کشانندم...کارهایی که پیش از این هیچ جایی در برنامه‌ی روزانه‌ام نداشتند حالا باید به دست خود انجام دهم.

تنها زندگی کردن را همیشه دوست دارم. لحظه‌هایی که در اوج خستگی باید کشان کشان خود را به جایی برسانی...خستگی و کلاس و درس‌های فردا توجیحی برای نشستن لباس‌ها نیست. وقتی گرسنه هستی کنکور فوق لیسانس معنا ندارد...وقتی صبح‌ها دلت می‌خواهد 10 دقیقه بیشتر بخوابی هیچ‌کس نیست که با نگرانی بالای سرت بیاید و بگوید: (لادن دیرت نشه.) شاید برای همین است که تا موبایل آلارم می‌دهد مثل فنر از جا می‌پری... با همه‌ی این‌ها وقتی می‌بینم کارها انجام شده و همه چیز مرتب است حس خیلی خوبی پیدا می‌کنم. این جور وقت‌هاست که زیر پتو می‌خزم و از روی میز  ِ کوچک ِ کنار ِ تخت کتابی بر‌می‌دارم...

 

چند حس و تصویر از جابه‌جایی‌

 

مجالی برای نوشتن نیست. از صبح تا دو ساعت از نیمه شب گذشته مشغول کار هستیم. از گرفتن کارتن از این مغازه و آن فروشگاه تا تفکیک وسیله‌ها از هم و چیدنشان. بعد از همه‌ی این‌ها چسباندن درب کارتن‌ها می‌ماند و طناب پیچ کردن ِ بسته‌های سنگین. من هم خودکار و دفترچه‌ به این دست و ماژیک در دست دیگر روی کارتن‌ها شماره می‌زنم و محتویاتشان را در دفتر یادداشت می‌کنم...

*

ای کاش همه چیز را می‌شد در کارتن چید!! مجبور شدم تابلو‌های نقاشی را با بدبختی و دست تنها بسته بندی کنم...نمی‌دانم چرا کسی کمکم نکرد؟؟ شاید چون من کشیده بودم انتظار داشتند خودم بسته بندی کنم!! یک عالم بابت بزرگی و نامتناسب بودن اندازه‌شان به خودم لعنت فرستادم...

*

بسته بندی چینی‌ها را دوست داشتم.

*

از شما چه پنهان موقع بسته بندی کتاب‌هایم یک عالم گریه کردم. حس خیلی بدی داشتم...انگار.......انگار می‌خواستم بچه‌هایم را پیش غریبه بگذارم...الان هم که می‌نویسم نا‌خودآگاه اشکم جاری می‌شود...از فکر این‌که 2 سال رهایشان کنم آن گوشه و خودم به اهواز بیایم دلم خون می‌شود... یکی یکی همه‌شان را بوسیدم...مامان و (گ) می‌خندیدند...مامان گفت کتاب‌هایی را دوست داری پیش خودت نگهدار...نمی‌دانست که همه‌شان را دوست دارم...

*

 نتوانستم شعر‌ها را رها کنم هر چه کتاب‌ شعر داشتم گذاشتم بماند اهواز برای خودم، به اضافه‌ی کتابی که 1000 بار خواندم‌اش و هنوز عاشقش هستم ((نامه به کودکی که هرگز زاده نشد)) ...

*

تا به حال نمی‌دانستم لبه‌های کارتن‌ها این همه تیزند! همه جای دستم زخمی شده.

*

نوستالژیک شده‌ام...دل کندن از خانه‌ای که تویش بزرگ شده‌ای سخت است.

*

بعضی کارها هست که دلم می‌خواهد تا می‌شود به تعویق بیافتد، یکی‌شان کندن اشعار از روی دیوار‌های اتاقم است.

*

همه چیز جمع شده...وضعمان خیلی خنده‌دار است. هر چه می‌خواهیم توی کارتن در کارتن هم بسته و طناب پیچ است! غذا خوردنمان سوژه شده...بشقاب‌ها و قاشق و چنگال دیدنی هستند...به قول مامان این ظرف‌ها را همین چند روز استفاده می‌کنیم بعد می‌گذاریم دم ِ در!!! حالا خودتان حساب کنید...دیس نداریم...ظرف میوه خوری نداریم...پارچ نداریم...لیوان‌ها برداشته شده‌اند و چند لیوان که قبلن جای شکلات صبحانه و عسل بوده‌اند جایشان را گرفته!!! آخخخخ نمی‌دانید این لیوان‌های موقت چه وزنی دارند!!!

*

خانه را که می‌بینم دلم می‌گیرد...خالی و پُر...

 

 

"با قامتی به بلندی فریاد"

 

می‌دانی...

 ما خط خطی شده‌ایم.

اما محو، هرگز.

 

این هزار و یک شب نقطه‌ی پایان خواهد داشت...خواهی دید!

 

 ---------------

خواندن مطالب این وبلاگ را به همه توصیه می کنم:

 

(این وبلاگ به هدف آشنا ساختن خوانندگان، با پدیده هموفوبیا، و راهکارهای مقابله با آن، بوجود آمده است.)

 

من درد در رگانم...

 

نوشتی تو نمی‌دانی...نمی‌دانی که هر شب تا صبح چهره‌اش خیس ِ خون دور اتاق می‌چرخد و دیوانه‌ام می‌کند. نمی‌دانی سه سال است که هر شب در آغوشش می‌گیرم و زار می‌زنم.... سه سال ... که هر شب روی دست‌هایم جان می‌دهد. ...

دلم می‌خواهد برایت بنویسم : کاش من هم لحظه‌ی آخر پیشش بودم...آن همه کبودی و خون...آن همه سکوت...ای کاش می‌توانستم کنارش باشم...ببوسمش...دست‌هایش را در دست بگیرم و  ...

چرا هیچ وقت نتوانستم به کسی بگویم؟..... بگویم که این گودال چقدر عمیق و سیاه است...چرا هیچ وقت نتوانستم از آن هفته‌ی شوم سراسر باران با کسی سخن بگویم؟ ....چند روز است؟ چند ماه؟ به سال کشیده یا نه؟ ....این محکومیت ِ سکوت چه بود که برای خودم بریدم؟

2..5...5...0....اشک در چشم و سرب در گلو گوشی را سر جایش می‌گذارم.... به فرض که او خانه باشد، به فرض که بخواهد گوش کند، توان گفتن‌اش در من نیست....

قفسه‌ی سینه‌ام درد می‌کند ...تلفن زنگ می‌زند، انگار زنگ‌هایش تمامی ندارند، می‌گویم به جهنم هر که هست بگذار باشد...هیچ‌کس نیست که بخواهد از هفته‌ی سیاه ِ سراسر باران بپرسد...هیچ‌کس نمی‌گوید چرا خواب‌هایت پر از لکه‌های کبود و آسمان سرخ رنگ‌اند...

می‌نویسی : تو درک نمی‌کنی...تو تجربه نکرده‌ای که بدانی من چه می‌گویم.....

آن‌قدر جواب نمی‌دهم که فکر می‌کنی خوابم برده...می‌نویسی خوش به حالت که این‌‌قدر راحت خوابت می‌برد....

چرا هیچ‌وقت نتوانستم بگویم؟ چرا همه خط خوردند و من ماندم و تصاویری که هر چه خود را به در دیوار کوفتند هرگز راه به بیرون نیافتند؟

 

 

میان زیباترین‌ها

 

خانواده‌ام برای زندگی به شهر دیگری خواهند رفت و من حداقل تا پایان دوره‌ی لیسانس (یکسال و نیم دیگر) اهواز هستم. آن‌قدر کار سرمان ریخته که من یکی ترجیح می‌دهم خود را به نفهمی بزنم!!! اصلن نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. تا دست به چیزی می‌زنم یادم می‌آید که من هنوز ساکن این‌جا هستم و به وسیله‌هایم احتیاج دارم. آن‌قدر دور خودم چرخیدم که بابا پیشنهاد داد مسئولیت تخلیه کتابخانه‌ها، دسته‌بندی کتاب‌ها و انتقال آن‌ها به کارتن را به عهده بگیرم. من هم با هیجان قبول کردم. کاری لذت بخش‌تر از این نمی‌توانستم پیدا کنم.

 اول از همه رفتم سراغ بخش پایینی کتابخانه‌ی بابا، همان جا که همیشه دو لنگه‌ی درش بسته است و قفل. 4 طبقه کتاب که به صورت فوق‌العاده فشرده چیده شده‌اند و همه کاهی و رنگ پریده هستند. ولو می‌شوم روی زمین ، دسته دسته کتاب‌ها را بغل می‌کنم و ستون ستون کنارم می‌چینمشان. طبقات که خالی می‌شوند نفس راحتی می‌کشم و شروع می‌کنم  به وارسی تک‌ تک کتاب‌ها. روی جلد خیلی‌هاشان با خودکار آبی یک دایره کشیده شده، از بابا که می‌پرسم می‌گوید همه‌ی این‌ها از کتاب‌سوزی اوایل انقلاب جان به در برده‌اند...این دایره‌های آبی یعنی این کتاب باید نابود شود وگرنه باعث دردسر خواهد شد! و بعد از 2 گونی کتابی می‌گوید که او و مامان توی بیابان رها کرده‌اند...

سری نسبتن کامل کتاب‌های "داریوش عبادالهی" اینجاست. "هرزه گیاه ماجراجو"..."مرداب انزلی"..."بابا علی" و...خیلی بچه بودم که خواندمشان، تقریبن هیچ چیز به یادم نمانده. "فریدون تنکابنی" را می‌یابم ، "منصور یاقوتی" و "علی اشرف درویشیان". از همه‌شان بیشتر عاشق "درویشیان" بودم (هنوز هم هستم).

..."تاریخ ایران " و "اسلام در ایران" به قلم " پطروشفسکی" و ترجمه‌های تاریخی "کریم کشاورز" هر دو با دایره‌ای آبی رنگ و بزرگ بر جلدشان! ...

اشعار زیبای "امه سزر"...."تفسیر موسیقی ــ سعدی حسنی"...."جامعه‌شناسی هنر ــ آریان پور" و ...

کتاب زیبای "پداگوژیکی" اثر "ماکارنکو" را می‌یابم ...اصلن یادم نمی‌آید چند ساله بودم که خواندم‌اش...محشر بود....2 کتاب دیگر از "ماکارنکو" پیدا می‌کنم که قبلن ردیف پشتی بوده‌اند و از چشم من دور !!  

اگر بخواهم همه‌ی کشف‌هایم را بگویم 24 ساعت طول می‌کشد!!! و البته ممکن است خواندنش برای شما تا همین اندازه هم جالب نبوده باشد.

-------------------------------------

پ.ن: این فوتبال تمام بعد از ظهر‌های مرا نابود کرده!! نمی‌توانم از جلوی تلویزیون تکان بخورم!

به شرطی که سوء استفاده نکنید اعلام موضع می‌کنم و به شما می‌گویم که از وقتی یادم می‌آید یکی از طرفداران پر و پا قرص ( ایتالیا ) بوده‌ و هستم!

 

 

 

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل...

زنانی که من هستم! ++(1 پی نوشت دیگر)

 

 

تضاد‌های درون شدت یافته‌اند، روزهاست که بر سر هر مسئله‌ی به ظاهر کوچکی با خود درگیر می‌شوم. زن درون گاهی دفاع می‌کند و گاه محاکمه. او نمی‌داند که بیرون چه می‌گذرد...او نمی‌فهمد که در این جامعه‌ی لعنتی هر چیز به ظاهر کوچک و بی‌ربطی به همه چیز و همه کس مربوط است. زن درون محکم است و عمل می‌خواهد...تنها عمل...او نمی‌داند که در این بیرون نمی‌توان همیشه دست به عمل زد...زن درون می‌گوید ترسو هستی...ترسو...و نمی‌خواهد توضیحات زن دیگر  را بشنود. ...

زن دیگر می‌خواهد خودش باشد و این همیشه ممکن نیست...می‌خواهد همان باشد که فکر می‌کند اما یادش داده‌اند که باید خیلی جاها تفکراتش را پنهان کند. زن دیگر سالهای دور را به خاطر می‌آورد...وقتی که برای نمره پرورشی و انظباط مجبور بود در نماز جماعت مدرسه شرکت کند...زن دیگر اخراج ...و ...و...را به خاطر می‌آورد، او خوب می‌داند که محرومیت یعنی چه...زن دیگر می‌داند که نگاه‌های کنجکاو و سر تکان دادن‌ها و ندانستن‌ها در این مملکت می‌تواند کسی را از هستی ساقط کند...زن دیگر باید حساب شده عمل کند و از این حساب‌گری متنفر است...

زن دیگر می‌خواهد خودش باشد...

زن دیگر گاه گاه ناچار است زن درون را خاموش کند...

زن درون، زن دیگر را دوست ندارد...

زن دیگر نگران است...

*********************

پ.ن1: واقعن از مدیریت سایت و عوامل مربوطه به دلیل این همه پیگیری ممنونم!!!! خدا می‌داند چند با ایمیل زدم و کامت گذاشتم که آقای شیرازی..............انگار نه انگار. اگر ایمیل می‌دادند که کاری از دستمان برنمی‌آید و مشکل خودت است از این بی‌توجهی بهتر بود.

 

پ.ن2: دوستان عزیزم از دلداری و همدردی‌هایتان خیلی خیلی ممنونم. اگر نبودید خیلی بیشتر از این غصه می‌خوردم. از همه کسانی که ایمیل زدند ،اس‌ام‌اس دادند و یا آفلاین گذاشتند متشکرم.   هنوز با وبلاگ جدید غریبی می‌کنم و مثل قبلی دوستش ندارم.

 آرشیو قابل انتقال است اما باید دانه دانه پست‌ها را با تاریخ و ساعت تطبیق داده و دوباره پست کنم که زمان خیلی زیادی می‌خواهد. امتحانات عملی شروع شده‌اند و به شدت درگیر هستم. 151 پست هست که تا به حال حدود 20 تا را به آرشیو برگردانده‌ام. ای کاش می‌شد کسی کمک کند.

 

پ.ن۳: چرا وقتی وبلاگ‌های جدیدم رو توی بلاگرولینگ پینگ می‌کنم پینگ نمی‌شن و ارور می‌ده؟؟؟ (سینا کمکککک)