نوشتی تو نمیدانی...نمیدانی که هر شب تا صبح چهرهاش خیس ِ خون دور اتاق میچرخد و دیوانهام میکند. نمیدانی سه سال است که هر شب در آغوشش میگیرم و زار میزنم.... سه سال ... که هر شب روی دستهایم جان میدهد. ...
دلم میخواهد برایت بنویسم : کاش من هم لحظهی آخر پیشش بودم...آن همه کبودی و خون...آن همه سکوت...ای کاش میتوانستم کنارش باشم...ببوسمش...دستهایش را در دست بگیرم و ...
چرا هیچ وقت نتوانستم به کسی بگویم؟..... بگویم که این گودال چقدر عمیق و سیاه است...چرا هیچ وقت نتوانستم از آن هفتهی شوم سراسر باران با کسی سخن بگویم؟ ....چند روز است؟ چند ماه؟ به سال کشیده یا نه؟ ....این محکومیت ِ سکوت چه بود که برای خودم بریدم؟
2..5...5...0....اشک در چشم و سرب در گلو گوشی را سر جایش میگذارم.... به فرض که او خانه باشد، به فرض که بخواهد گوش کند، توان گفتناش در من نیست....
قفسهی سینهام درد میکند ...تلفن زنگ میزند، انگار زنگهایش تمامی ندارند، میگویم به جهنم هر که هست بگذار باشد...هیچکس نیست که بخواهد از هفتهی سیاه ِ سراسر باران بپرسد...هیچکس نمیگوید چرا خوابهایت پر از لکههای کبود و آسمان سرخ رنگاند...
مینویسی : تو درک نمیکنی...تو تجربه نکردهای که بدانی من چه میگویم.....
آنقدر جواب نمیدهم که فکر میکنی خوابم برده...مینویسی خوش به حالت که اینقدر راحت خوابت میبرد....
چرا هیچوقت نتوانستم بگویم؟ چرا همه خط خوردند و من ماندم و تصاویری که هر چه خود را به در دیوار کوفتند هرگز راه به بیرون نیافتند؟
لادن غمین شدم خیلییییییییی
من چیزی نفهمیدم