ماهواره روشن است، یکی از همان برنامهها که سازندگانش همیشه دچار توهماند و دائمن از آزادی و دموکراسی حرف میزنند...برنامههای مسخرهای که باید نام همهشان را (( چه کسی بهتر فحش میدهد؟؟)) گذاشت!!! ...آقایی از شیراز زنگ میزند که : (( مشکل ما ایرانیان فقط با مداخلهی نظامی آمریکا و جنگ حل میشود.)) ......کنترل را پرت میکنم...فریاد میکشم...اشکهایم سیل آسا جاری میشوند...چگونه کسی میتواند در آرزوی جنگ و ویرانی کشور و کشته شدن مردمش باشد؟؟...در تصورم نمیگنجد...تا چه حد ؟ آخر حماقت تا چه حد که فاجعهی 8 ساله را نادیده بگیری و آرزوی خون و آتش کنی؟ از میان خون و آتش چگونه دموکراسیای میتواند زاده شود؟ اصلن نگاهی به عراق و افغانستان کردهایم؟...یاد حرفهای دوستی میافتم که خانوادهاش ساکن بغداد بودند...تنم میلرزد از تصور...حتی از تصورش...
مگر نه این که برای هر حرکتی ابتدا باید نیازش را حس کرد؟ وقتی نیاز پیدا شد کم کم جنبش نیز آغاز خواهد شد. ما نیازی به دموکراسی کثیف اهدایی نداریم.
من از این تفکر جنگ طلب میترسم...درکش نمیکنم...این یک نفر نمایندهی جماعتیست که متاسفانه این روزها امثالشان را زیاد میبینم. نمیدانم اینها چگونه میاندیشند. لابد فکر میکنند چون در مناطق مرزی زندگی نمیکنند به گاه جنگ خطری تهدیدشان نمیکند، یا چه میدانم شاید برایشان خیالی نیست (( آتشی بیافروز و بار سفر ببند))!!!... شاید هم به هیچ چیز فکر نمیکنند...نمیدانم............نمیدانم.
------
" زندگی، جنگ و دیگر هیچ " اثر اوریانا فالاچی را میخوانم ــ این کتاب مشاهدات عینی او در جنگ ویتنام است ــ آن قدر گریستهام که صورتم ورم کرده.خواندن حرفهای دل ویتنامیهایی که چیزی به نام آزادی به یاد ندارند و آمریکاییهای که بیانگیزه و برای هدفی بیمعنا میجنگند به دور از تبلیغات رسانهای و این قبیل شلوغ بازیها، نکتهی جالب این کتاب از دید من است.
حس ترس همه جا هست، حتی کسی که اسطورهی جنگ میخوانندش از ترسهایش میگوید، از کشتن برای کشته نشدن و تصاویر..... پنهان شدن سربازان زیر جنازهی رفقایشان برای در امان ماندن از تیر اندازی دشمن ...شکنجهها و ...
-------
چگونه میتوان در آرزوی جنگ بود و یا حتی به جنگ به عنوان یک راه حل فکر کرد؟
----------
من برگشتم...همه چیز توی خونه ی جدید رو به راه ِ و من دوباره آرامش نسبی برای خواندن و نوشتن رو به دست آوردم. دلم برای این محیط خیلی تنگ شده بود.
مجالی برای نوشتن نیست. از صبح تا دو ساعت از نیمه شب گذشته مشغول کار هستیم. از گرفتن کارتن از این مغازه و آن فروشگاه تا تفکیک وسیلهها از هم و چیدنشان. بعد از همهی اینها چسباندن درب کارتنها میماند و طناب پیچ کردن ِ بستههای سنگین. من هم خودکار و دفترچه به این دست و ماژیک در دست دیگر روی کارتنها شماره میزنم و محتویاتشان را در دفتر یادداشت میکنم...
*
ای کاش همه چیز را میشد در کارتن چید!! مجبور شدم تابلوهای نقاشی را با بدبختی و دست تنها بسته بندی کنم...نمیدانم چرا کسی کمکم نکرد؟؟ شاید چون من کشیده بودم انتظار داشتند خودم بسته بندی کنم!! یک عالم بابت بزرگی و نامتناسب بودن اندازهشان به خودم لعنت فرستادم...
*
بسته بندی چینیها را دوست داشتم.
*
از شما چه پنهان موقع بسته بندی کتابهایم یک عالم گریه کردم. حس خیلی بدی داشتم...انگار.......انگار میخواستم بچههایم را پیش غریبه بگذارم...الان هم که مینویسم ناخودآگاه اشکم جاری میشود...از فکر اینکه 2 سال رهایشان کنم آن گوشه و خودم به اهواز بیایم دلم خون میشود... یکی یکی همهشان را بوسیدم...مامان و (گ) میخندیدند...مامان گفت کتابهایی را دوست داری پیش خودت نگهدار...نمیدانست که همهشان را دوست دارم...
*
نتوانستم شعرها را رها کنم هر چه کتاب شعر داشتم گذاشتم بماند اهواز برای خودم، به اضافهی کتابی که 1000 بار خواندماش و هنوز عاشقش هستم ((نامه به کودکی که هرگز زاده نشد)) ...
*
تا به حال نمیدانستم لبههای کارتنها این همه تیزند! همه جای دستم زخمی شده.
*
نوستالژیک شدهام...دل کندن از خانهای که تویش بزرگ شدهای سخت است.
*
بعضی کارها هست که دلم میخواهد تا میشود به تعویق بیافتد، یکیشان کندن اشعار از روی دیوارهای اتاقم است.
*
همه چیز جمع شده...وضعمان خیلی خندهدار است. هر چه میخواهیم توی کارتن در کارتن هم بسته و طناب پیچ است! غذا خوردنمان سوژه شده...بشقابها و قاشق و چنگال دیدنی هستند...به قول مامان این ظرفها را همین چند روز استفاده میکنیم بعد میگذاریم دم ِ در!!! حالا خودتان حساب کنید...دیس نداریم...ظرف میوه خوری نداریم...پارچ نداریم...لیوانها برداشته شدهاند و چند لیوان که قبلن جای شکلات صبحانه و عسل بودهاند جایشان را گرفته!!! آخخخخ نمیدانید این لیوانهای موقت چه وزنی دارند!!!
*
خانه را که میبینم دلم میگیرد...خالی و پُر...