ترانه‌ای در تاریکی

آن که جایگاهش را شناخت/ چگونه می‌شود جلویش را گرفت؟

ترانه‌ای در تاریکی

آن که جایگاهش را شناخت/ چگونه می‌شود جلویش را گرفت؟

چند حس و تصویر از جابه‌جایی‌

 

مجالی برای نوشتن نیست. از صبح تا دو ساعت از نیمه شب گذشته مشغول کار هستیم. از گرفتن کارتن از این مغازه و آن فروشگاه تا تفکیک وسیله‌ها از هم و چیدنشان. بعد از همه‌ی این‌ها چسباندن درب کارتن‌ها می‌ماند و طناب پیچ کردن ِ بسته‌های سنگین. من هم خودکار و دفترچه‌ به این دست و ماژیک در دست دیگر روی کارتن‌ها شماره می‌زنم و محتویاتشان را در دفتر یادداشت می‌کنم...

*

ای کاش همه چیز را می‌شد در کارتن چید!! مجبور شدم تابلو‌های نقاشی را با بدبختی و دست تنها بسته بندی کنم...نمی‌دانم چرا کسی کمکم نکرد؟؟ شاید چون من کشیده بودم انتظار داشتند خودم بسته بندی کنم!! یک عالم بابت بزرگی و نامتناسب بودن اندازه‌شان به خودم لعنت فرستادم...

*

بسته بندی چینی‌ها را دوست داشتم.

*

از شما چه پنهان موقع بسته بندی کتاب‌هایم یک عالم گریه کردم. حس خیلی بدی داشتم...انگار.......انگار می‌خواستم بچه‌هایم را پیش غریبه بگذارم...الان هم که می‌نویسم نا‌خودآگاه اشکم جاری می‌شود...از فکر این‌که 2 سال رهایشان کنم آن گوشه و خودم به اهواز بیایم دلم خون می‌شود... یکی یکی همه‌شان را بوسیدم...مامان و (گ) می‌خندیدند...مامان گفت کتاب‌هایی را دوست داری پیش خودت نگهدار...نمی‌دانست که همه‌شان را دوست دارم...

*

 نتوانستم شعر‌ها را رها کنم هر چه کتاب‌ شعر داشتم گذاشتم بماند اهواز برای خودم، به اضافه‌ی کتابی که 1000 بار خواندم‌اش و هنوز عاشقش هستم ((نامه به کودکی که هرگز زاده نشد)) ...

*

تا به حال نمی‌دانستم لبه‌های کارتن‌ها این همه تیزند! همه جای دستم زخمی شده.

*

نوستالژیک شده‌ام...دل کندن از خانه‌ای که تویش بزرگ شده‌ای سخت است.

*

بعضی کارها هست که دلم می‌خواهد تا می‌شود به تعویق بیافتد، یکی‌شان کندن اشعار از روی دیوار‌های اتاقم است.

*

همه چیز جمع شده...وضعمان خیلی خنده‌دار است. هر چه می‌خواهیم توی کارتن در کارتن هم بسته و طناب پیچ است! غذا خوردنمان سوژه شده...بشقاب‌ها و قاشق و چنگال دیدنی هستند...به قول مامان این ظرف‌ها را همین چند روز استفاده می‌کنیم بعد می‌گذاریم دم ِ در!!! حالا خودتان حساب کنید...دیس نداریم...ظرف میوه خوری نداریم...پارچ نداریم...لیوان‌ها برداشته شده‌اند و چند لیوان که قبلن جای شکلات صبحانه و عسل بوده‌اند جایشان را گرفته!!! آخخخخ نمی‌دانید این لیوان‌های موقت چه وزنی دارند!!!

*

خانه را که می‌بینم دلم می‌گیرد...خالی و پُر...

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
انامن الحیدریون پنج‌شنبه 5 مرداد 1385 ساعت 14:40 http://hydar.blogfa.com

عادت می کنی

یکی پنج‌شنبه 12 مرداد 1385 ساعت 00:43 http://cococablog.blogfa.com/

سلام

نه.اتفاقا عادت نمی کنی! فقط میشه پذیرفتش .. همین! ولی امیدوارم زندگی جدید، توی شهر جدید، پر از خیر و خوشی و شادی و کامیابی باشه واسه تو، (گ) و خانواده ات.

شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد